عقاب
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
نتیجه: دوستان من ما همان طوری زندگی می کنیم که فکر می کنیم. اگر فکر کنیم شاد هستیم آن را در رفتار و حالات روحی خودمان خواهیم دید، اگر فکر کنیم مفید فایده ایم قطعا اینجور خواهد بود و اگر فکرمان طور دیگری باشد زندگی مان نیز به همان روش و رنگ خواهد شد. در نتیجه طرز نگرشمان را بهبود بخشیم تا زندگی مان بهتر شود.
نظرات شما عزیزان: